یکی بود یکی نبود. روی این خاک بلور یه شهری بود. توی این شهر شلوغ یه دختری بود که میخواست بره خونه مادربزرگش. کارهاش رو انجام نداده، در خونش رو بست و رفت و رفت تا رسید سر کوچشون که یهو یه حاجی جلوش رو گرفت و گفت: خانم خانما، ابرو کمون، گیسو فَشون، چشم درآرون، کجا میری؟ بیا باهات یه گیر کوچولو دارم! دخترک گفت: ای بابا، حاج آقا، میخوام برم رژ بزنم، ریمل بزنم، ساپورت بپوشم، بعد میام تو منو بگیر! حاجی گفت: خا، برو.
دخترک یکم جلوتر که رفت یهو عدهای داداش ماداش جلوش رو گرفتند و گفتند: خانم خانما، ابرو کمون، گیسو فَشون، چشم درآرون، کجا میری؟ با ما بیا تا به راه راست هدایتت کنیم. دخترک گفت: ای بابا، داداشای عزیز، میخوام برم رژ بزنم، ریمل بزنم، ساپورت بپوشم، بعد میام منو بگیرید ببرید هدایتم کنید! داداشا گفتند: خا، برو.
دخترک رفت و رفت و رفت تا رسید به یه جای شلوغ. یهو یه عده جلوش سبز شدند و چشاش سبز و سیاهی رفت. یکیشون گفت: خانم خانما، ابرو کمون، گیسو فَشون، چشم درآرون، کجا میری؟ بیا ما جمت کنیم! دخترک گفت: ای بابا، آقا سبزه و خانم سیاههی عزیز، میخوام برم رژ بزنم، ریمل بزنم، ساپورت بپوشم، بعد میام شما منو بگیرید، جَمَم کنید، کَمَم کنید! آقا سبزه و خانم سیاهه گفتند: خا، برو.
دخترک رفت و رفت و رفت تا رسید به یه جای دیگه. یهو یه غول بیشاخ و دم جلوش رو گرفت و گفت: خانم خانما، ابرو کمون، گیسو فَشون، چشم درآرون، کجا میری؟ بیا ببرمت به جایی که عرب نی انداخت! دخترک گفت: ای آقای سیبیل رو لب، ریش یه وجب، میخوام برم رژ بزنم، ریمل بزنم، ساپورت بپوشم، بعد میام تو منو بگیر ببر به ناکجا آباد که عرب نی انداخت! گفت: خا، برو.
دخترک رفت و رفت و رفت یهو گشت زایمان جلوش رو گرفت و گفت: خانم خانما، ابرو کمون، گیسو فَشون، چشم درآرون، بدون بچه کجا میری؟ دخترک گفت: آخه من مجردم! گشت زایمان گفت: پس به جرم فرصتسوزی در فرزندآوری و عدم توجه به فرمان اعلام شده، بیا بالا تو ون ببریمت شوهرت بدیم 14 تا بچه بزایی. دخترک گفت: ای آقای گشتی همش، گیری همش، میخوام برم رژ بزنم، ریمل بزنم، ساپورت بپوشم، بعد میام تو منو بگیر ببر شوهرم بده 14 تا بچه بزام! گفت: خا، برو.
دخترک میره و میره تا میرسه به خونه مادربزرگش. نهارش رو که میل کرد، کلی تیپ میزنه بعد آماده میشه که برگرده ولی مونده بود که تو این اوضاع گیر تو گیر چطوری برگرده. هی فکر کرد و کرد و کرد تا بالاخره یه فکری به ذهنش رسید. چادر مشکی مادربزرگش رو گرفت سر کرد، یه چشمشو گذاشت بیرون و راه افتاد.
دخترک اومد و اومد تا رسید به سر چهارراه خونه مادربزرگش، یهو گشت زایمان جلوش رو گرفت و گفت: خانم خانما، چادر به سر، مشکی یه سر، چشم بالا سر، با این عجله بدون بچه کجا میری؟ دخترک گفت: میخوام برم شوهر کنم، 14 تا بچه بیارم. به اقتصاد و فرهنگ مملکتم کمک کنم! گشت زایمان بهش گفت: پس زود بجنب، عجله بکن تا زودتر به کارت برسی.
دخترک اومد و اومد تا رسید به غول بی شاخ و دم. غوله بهش گفت: خانم خانما، چادر به سر، مشکی یه سر، چشم بالا سر، با این عجله کجا میری؟ دخترک گفت: میخوام برم شوهر کنم، 14 تا بچه بیارم. به اقتصاد و فرهنگ مملکتم کمک کنم! غول بی شاخ و دم بهش گفت: پس زود بجنب، عجله بکن تا زودتر به کارت برسی.
دخترک همین طوری از آقا سبزه و خانم سیاهه و داداش ماداشا هم رد شد تا رسید سر کوچشون که یهو همون حاجی جلوش رو گرفت و گفت: خانم خانما، چادر به سر، مشکی یه سر، چشم بالا سر، با این عجله کجا میری؟ دخترک گفت: میخوام برم شوهر کنم، 14 تا بچه بیارم. به اقتصاد و فرهنگ مملکتم کمک کنم! حاجی زیر لب زمزمهای کرد و گفت: خب مبارکه عروس خانم، صیغه هم که جاری شد. خب بیا دستت رو بده با هم بریم. دخترک با تعجب زیاد گفت: بـــلــه؟!! چی شد حاج آقا؟!! حاجی گفت: الحمدالله بله رو هم که گفتید و کار تمام شد. حال با زبون خوش بیا بریم منزل وگرنه سرپیچی از شوهر عواقب خطرناکی هم در این دنیا و هم در اون دنیا داره. دخترک با شنیدن این حرف از هوش رفت و حاجی هم از خدا خواسته دخترک رو بلندش کرد و برد منزل بخت!
قصه ما به سر رسید، دخترک به خونش نرسید!
نتیجه اخلاقی: هیچ وقت فکر نکنید خیلی زرنگ تشریف دارید، از شما زرنگتر و کلاهبردارتر هم تا دلتان بخواهد وجود دارد!
نتیجه اجتماعی: با زبون خوش بروید 14 تا فرزند بیاورید تا در مسیرهای رفت و آمدتان این همه بهتان گیر ندهند!
نتیجه فرهنگی: چادر مصونیت است نه محدودیت، البته گاهی اوقات جواب نمیدهد!