تابلویی تو خیابون من رو خیلی متحول کرده بود. به حدی از سینگلی و تحول رسیده بودم که وقتی وارد خونم شدم رفتم اتاق خواب جلوی آینه به شخصیت دومم گفتم: هان، چرا همین طور ایستادی منو نگاه میکنی، زود پاشو برو چادر سرت کن.
گفت: وا … مرد حسابی مگه آدم تو خونشم چادر سر میکنه؟!
گفتم: بابا مگه تابلو سر خیابون رو نخوندی که نوشته بود “از مردی تعجب میکنم که وقتی ماشینش را پارک میکند روی ماشینش چادر میکشد تا خط و خش نیفتد ولی روی دختر و همسرش نه”
گفت: حالا اونا یه چیزی نوشتن تو به دل نگیر.
گفتم: یعنی چی … چه معنی داره … خب اونا هم نوشتن که امثال من یاد بگیرن و به راه راست هدایت بشن دیگه.
گفت: آخه یعنی چی، یکم فکر کن، شاید اشتباه متوجه شدی داستان رو.
گفتم: نه بابا اشتباه چیه، نوشته بود وقتی رو ماشینت چادر میکشی که خش نیفته چرا رو سر خودت چادر نمیکشی که خش نیفتی!
گفت: اون رو برای بیرون خونه نوشتن نه برای داخل خونه.
گفتم: چرا حرف بیخود میزنی. من ماشینم رو که پارک میکنم روش چادر میکشم خش نیفته، کثیف نشه، ولی وقتی بیرون میبرمش که نمیتونم چادر رو بذارم سرش باشه، خب تصادف میکنم.
گفت: یعنی من الان تو خونه چادر بذارم، بیرون نذارم؟
یکم فکر کردم و گفتم: خب احتمالا منظورش اینه دیگه … البته شایدم منظورش اینه که فقط وقتی دراز کشیدی و خواستی بخوابی باید چادر سرت کنی یعنی رو حالت پارک.