به حدی از سینگلی رسیدم که وقتی میخوام شکلات بخورم تو گوشم صدای ویز ویز میشنوم. یک روز رو کردم به شخصیت دومم گفتم: این موضوع حتما یه مصلحتی توش هست.
گفت: مصلحتی توش نیست، حتما چشمت به بیلبردهای خیابونها افتاده باز جوگیر شدی.
یکم با خودم فکر کردم گفتم: آهان آهان … آره … الان یادم افتاد، زده بودند من مگسم و تو شکلاتی و باید پوستت رو باز نکنی من نیام روت بشینم!
گفت: تو مگه مگسی؟!
گفتم: نه مثلا گفتم.
گفت: خب چرا به خودت توهین میکنی آخه؟
گفتم: خب بهم یاد دادن این مثال رو برات بزنم. حالا مگس نه سوسک اصلا.
گفت: اومدی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو هم کور کردی که. جَک و جونور بهتر نداشتی جایگزین کنی؟!
گفتم: اصلا این چیزا من سرم نمیشه. کاری نکن خودم که هیچی، اخلاقمم مگسی بشهها.
گفت: ظاهرا که اخلاقتم به مثالت رفته.
گفتم: الان نشونت میدم …
یه چَک زدم زیر گوشم. یهو چشام باز شد، اطراف رو نگاه کردم، گفتم: من کجام، اینجا کجاست؟
گفت: چی شد بیدار شدی بالاخره از این فکر و اخلاق و خواب مگسیت؟!