ساعت 4 صبح تو خونه برپا زدم. به شخصیت دومم گفتم: آهای پاشو، کودک درونمم رو هم بیدار کن میخوایم بریم پیکنیک.
گفت: ای بابا بذار بخوابیم. چی شد یهو هوس پیکنیک کردی تو نصفه شبی؟!
گفتم: نصف شب چیه، الان دو دقیقه دیرتر بریم جا گیرمون نمیادا
گفت: مگه سیزده بدره؟!
گفتم: نه بدتر ازونه.
گفت: چه خبره مگه؟
گفتم: بابا جرثقیل اُوردن میخوان نمایش بدن.
گفت: جل الخالق، تو مگه جرثقیل ندیدهای؟
گفتم: نه، جرثقیل دیدم ولی نوع کاربریش رو این مدلی ندیده بودم، میخوام برم ببینم. صبحونه رو هم اونجا با بقیه مردم میخوریم.
گفت: خودت برو با من کاری نداشته باش، من این جور جاها باهات نمیام.
گفتم: خب حالا که تو نمیای، من با کودک درونم میرم.
گفت: تو بیجا میکنی خرس گنده، بچه رو کجا میخوای ببری؟
گفتم: میخوام ببرمش با جامعه و فرهنگش برخوردی از نوع نزدیک داشته باشه.
گفت: مگه از رو جسد من رد بشی.
گفتم: جسد تو که میشه جسد خودم، پس چطور از روش رد بشم؟!
گفت: بشین سر جات تا اون روی شخصیت دومت رو بالا نیاوردم.