تلویزیون رو روشن کردم دیدم هیچی نداره، منم کنترل رو گرفتم دستم هی این کانال اون کانال زدم تا لااقل یه چیز درست درمون از بین این همه شبکه پیدا کنم که یهو چشمم افتاد به بازی کشتی. تو همین وانفسا دیدم یکی با صدای بلند ولی یواش داره میگه باید ببازی، باید ببازی. صدای تلویزیون رو قطع کردم، اطرافم رو نگاه کردم چیزی نشنیدم. دوباره صدای تلویزیون رو زیاد کردم، باز همون جمله رو شنیدم. مجددا صدای تلویزیون رو قطع کردم. به ندای درونم شک کردم، برگشتم گفتم: نداجان تو بودی؟!
گفت: چی رو من بودم؟!
گفتم: همین باید ببازی، باید ببازی دیگه.
گفت: نه بابا، من چی کار به کار تو دارم.
گفتم: چه میدونم، شاید خیالاتی شدم.
در همین حین یهو دیدم کشتیگیر روسی حریف ایرانی خودش رو هی فیتیله پیچ کرد، هی فیتیله پیچ کرد، اونم هفت بار و با ضربه فنی کار رو تموم کرد!
گفتم: نداجان، چرا اینجوری شد. تازه اومدیم کشتی ببینیم، ندیده تموم شد.
گفت: حتما جمله باید ببازی از تلویزیون پخش شد که آخرش اینجوری شد دیگه.
گفتم: نه بابا، مگه خُلن، این همه هزینه، تلاش، عرق ریختن، غیرت، یعنی کشک؟!
گفت: فعلا که هم کشکه هم دوغه هم یه چیز دیگه که نمیتونم بگم جلوی کودک درونت، بدآموزی داره. تازه این که اولین بارشون نیست داری تعجب میکنی. اصلا میدونی مشکل از کجا شروع شد؟ مشکل از اونجا شروع شد که محل تولدمون افتاد جایی که قرار بود همه چیز مجانی بشه و مقام انسانیتمون بره بالا. در صورتی که از بدو تولد تو گوشمون هی داد زدند باید ببازی، باید ببازی و ما هی پشت سر هم باختیم بدون اینکه بفهمیم برای کی و برای چی باید در تمام مراحل زندگیمون باختن رو تجربه کنیم نه بردن رو. این شد که بازیدن برامون شد روال عادی زندگی و بردن شد غول هفت سر.
گفتم: خب الان میگی چی کار کنیم؟
گفت: هیچی طبق معمول برو بگیر بخواب که بقیه هم خوابیدن.