یواشکی رفتم تو حیاط سیگار روشن کردم. یهو ندای درونم من رو دید و گفت: آهای، اون چیه تو دستت؟
گفتم: چیزی نیست، سیگاره.
گفت: خاک به سرم. چند وقته معتاد شدی؟
گفتم: معتاد چیه، یه نخ سیگاره فقط.
گفت: واویلا، همه از همین یه نخ شروع کردند الان شدند حرفهای، تخصص و فوق تخصص گرفتند تو این کار. بعد ادامه دادن پرفسورای چیزای دیگم کسب کردند. بعد رسیدند به غول مرحله آخر زپرتی زوارشون در رفت به ملکوت اعلی پیوستند.
گفتم: اوووو کی میره این همه راه رو. حالا دنیا که به آخر نرسیده.
گفت: تو خجالت نمیکشی با این هیکلت؟
گفتم: هیکلم مگه چشه به این خوبی؟
گفت: الانتو نمیگم، چند سال آینده رو میگم که اگه یکم مردونگی داری از الان خجالت بکشی که اون وقت دیر میشه واسه خجالت کشیدن. تازه کودک درونتم دودی میکنی مثل خودت.
گفتم: من با کودک درونم چی کار دارم؟
گفت: اتفاقا ضرری که به کودک درونت میزنی چند برابر خودته، هم جسمی هم روحی.
گفتم: نداجان چقدر گیر میدی.
از بس غر زد سرم، سیگار رو انداختم تو باغچه. یهو دیدم ندا جیغ و داد زنان گفت: چرا انداختیش تو باغچه، نمیدونی چقدر واسه گیاها ضرر داره؟
رفتم تو حیاط گرفتم انداختم تو سطل زباله بیرون خونه. گفتم: بیا خیالت راحت شد؟
گفت: نخیر خیالم موقعی راحت میشه که این سم رو از بدنت دفع کنی.
گفتم: خب یکی دو ساعت دیگه میرم دستشویی دفع میشه.
گفت: نخیر با این چیزا دفع نمیشه، یالا تا سر میدون ده دور میری برمیگردی.
منم کلهام رو انداختم پایین رفتم سمت در انباری.
گفت: کجا داری میری؟
گفتم: برم از انباری قلیون رو بیارم لااقل.
گفت: مرد حسابی من میگم کلا کازه کوزه این کارا رو جمع کن تو هی ازین شاخه به اون شاخه میپری؟
گفتم: ای بابا چرا اینقدر محدودیت آخه، پس آزادی چی میشه؟
گفت: آزادی بخوره تو اون فرق سرت. اینجا خونست مثل اون بیرون خر تو خر نیست که هر خلافی خواستی بکنی هیچکی هم صداش در نیاد. یالا به صورت خودجوش برو خودت رو ببند به تخت تا من بیام روت کار فرهنگی کنم.