اومدم خونه، در رو محکم پشت سرم بستم. یهو ندای درونم از خواب بیدار شد و بهم گفت: چِتِه مرد، سر اُوردی؟
گفتم: سر چیه، خودم رو اُوردم با یه مشت گره کرده.
گفت: دستت رو باز کن ببینم تو مشتت چیه؟
گفتم: هیچی، حاصل 9 ماه کار به عنوان همیار شهرداری تو این مشته الان.
گفت: یعنی چی اون وقت؟! یعنی تو این 9 ماه اخیر فقط این رو بهت دادند؟!
گفتم: بله، اونم تازه دلشون سوخت شب یلدایی گفتن یکم باکلاستر بشید، به جای سماق مکیدن دور هم بشینید نمکای آجیل رو بمکید. روزی یدونشم میتونید بخورید تا ببینیم چی میشه.
گفت: کودک درونمون هم که بزرگ شده وقت ازدواجشه اینو حالا چی کار کنیم؟
گفتم: تو مشتم 4 تا پسته نمکی هست میدیم بهشون با همسرش بشینه یه مدت نمک این پستهها رو بمکند تا به قول آقایون ببینیم چی میشه!
گفت: مرد برو فکر وامی چیزی باش تا کی باید نون خشک بزنیم تو آب بخوریم.
گفتم: اتفاقا امروز متصدیش رو دم ورودی بانک دیدم، گفت اول معوقات و جریمه دیرکردها رو بیار بده بعد اسمت رو میذاریم تو نوبت تا ببینیم توسعه پایدار کی عملی میشه که بعدش وامت رو بدیم. البته اگر تا اون موقع هم خدای نکرده مرحوم شدید وام ضروری هزینه کفن و دفن میدیم به خانوادتون، شما نگران نباشید. دنیا محل گذره به مادیات اینقدر اهمیت ندید.
کم کم صدام رفت بالا رو به ندای درونم کردم و گفتم: به متصدی اونجا با صدای بلند گفتم مرد ناحسابی من زندگیم ناپایدار شده، توسعه پایدار شما رو کجای دلم بذارم آخه؟! دیدم دست به یقه شد. یهو دیدم رئیسش دستگاه آسفالت زن رو روشن کرده داره میاد به سمت من. منم بشمار سه فلنگ رو بستم. بعد تو راه که داشتم میومدم خونه فکر کردم دیدم عجب اشتباهی کردم من. اگر مثل یه مرد اونجا میموندم و از روم رد میشد لااقل تو میتونستی با گرفتن دیه یه عمر خوب زندگی کنی تا من دیگه اینقدر خجالت زدت نباشم.
گفت: خدا نکنه این چه حرفیه. صبر کن، صبر کن، بذار برم واست یکم سبوس دم کنم بخوری اعصابت آروم شه. دیروز تو تلویزیون شنیدم خیلی خاصیت داره!