یکی بود، یکی نبود. در سرزمینی خیلی دور فینگیلیا زندگی میکردند و در سرزمینی کمی نزدیکتر جینگیلیا پای به عرصه وجود گذاشته بودند. مردم این دو سرزمین که در حد فوق بالا در فلاکت و بدبختی مطلق زندگی میکردند،
برای آنکه پولشان از ارزش نیفتد پولهایشان را داخل آسانسور گذاشته و هی از طبقهای به طبقه دیگر برجهایشان بالا و بالاتر میبردند و خیال میکردند خیلی زرنگ تشریف دارند. موازی این دو قوم در سرزمینی خیلی نزدیک به ما گینگیلیا زندگی میکردند و اعتقاد داشتند که جینگیلیا و فینگیلیا پولهایشان را دارند به باد هوا میسپرند. مردم این سرزمین برای اینکه پولهایشان را ذخیره کنند آنها را در آسانسورهای زیرزمینی قرار داده و در زیر زمین احتکار میکردند. برای اینکه این فکر بکر را یک وقت جینگیلیا و فینگیلیا ندزدند، گینگیلیا علاوه بر کشیدن حصار دور خود، مغزشان را درون یک قفس آهنی گذاشته و درش را پلمپ کردند تا یک وقت این دانش به دست اجانبی همچون فینگیلیا و جینگیلیا نیفتد. همین باعث شد که مغز نسلهای بعدی گینگیلیا با همان پلمپهای سرخود تکثیر شد و هر سال به مناسبت این اتفاق میمون نسلهای بعدی بر تعداد طبقات زیرین آسانسور اضافه و پولهای خود را در آنجا احتکار میکردند تا اینکه بالاخره رسیدند به هسته زمین و همگی با پولها و پلمپهایشان در هم ذوب شدند و رفتند پی کارشان!
قصه ما به سر رسید، جینگیلیا به هدفشون نرسیدند!