داشتم تو خونه راه میرفتم یهو خوردم زمین، زانوم زخمی شد. ندای درونم بیدار شد و بیمقدمه گفت: چیه باز زمین خوردی؟
گفتم: بله خب، چی کار کنم حواس پرتی دارم.
گفت: کاش یکم حواس جمعی داشتی، جور دیگهای زمین میخوردی تا بدون زخمی زیلی شدن از این وضع بیرون میومدیم.
گفتم: مگه وضعمون چشه؟
گفت: چش نیست؟! هشتمون گرو نهمونه، نهمون گرو هشتمونه. کلا گیر افتادیم تو میدون.
گفتم: خب میگی چی کار کنم؟
گفت: یکم زمین خوردن رو از بعضی از اون بالامالاهاییها یاد بگیر.
گفتم: ما رو که اون بالامالاها راه نمیدن ازشون برم یاد بگیرم.
گفت: خب از کم شروع کن یواش یواش رات میدن.
گفتم: آخه خودمم بخوام شروع کنم؛ میترسم تو جلوم رو بگیری.
گفت: نه دیگه، متوجه شدم اشتباه میکردم تا الان جلوت رو میگرفتم! وگرنه اون بالامالاها راحت زمین میخورن بدون اینکه زخم و زیلی هم بشن، اونم نه یکی دو متر، هکتاری.
گفتم: باشه اگه تو اجازه میدی من از شنبه شروع میکنم. یه بیلچه بر میدارم از باغچهی یه متریمون شروع میکنم به خوردن اگه دیدم بُنیهاش رو دارم، میرم وسط بلوار میشینم از اون جا خوردن رو ادامه میدم.
گفت: الحق که اگه خودتم بکشی برخلاف خیلیهای دیگه، زمینخواری تو خونت نیست. تو برو همون مسکن مهرت رو تحویل بگیر فوقش کمتر گناه میکنیم سقفش رو سرمون خراب نشه!