یکی سرش میشد، یکی سرش نمیشد. اونی که سرش نمیشد کلاه میگذاشتند سرش و اونی که سرش میشد از سرش کلاه بر میداشتند. اونایی که کلاه سرشان میرفت به کلاهشون افتخار میکردند و اونایی که کلاه از سرشان بر میداشتند، دیگر کلاهی نداشتند که بگذارند سرشان یا سر دیگری و چون نیازمند شدید کلاه میشدند، از کسانی که کلاه از سر دیگران بر میداشتند، کلاه میخریدند تا هم سر خودشان بیکلاه نماند و هم بتوانند در مواقع لزوم کلاه سر دیگری بگذارند.
این وسط و تو این هاگیر واگیر کلاه گذاشتن و کلاه برداشتن، یک عده واسطهگر به وجود آمدند که کلاه خرید و فروش میکردند و کاسبی دندانگیری راه انداخته بودند. این روال سالیان سال ادامه پیدا کرد و چون کلاهبرداران و کلاهگذاران به روزمرگی افتاده بودند و ترک عادت هم موجب مرض بود، هر سال تعداد کلاهفروشان افزایش مییافت و مسئولان این وسط مانده بودند که چه طور با این سونامی کلاهفروشی مبارزه کنند. مسئولان ابتدا تکذیب کردند ولی بعد از مدتی دیدند خیر نمیتوان این مسئله را نادیده گرفت، بنابراین یکسری از این کلاهفروشان را گرفتند که باعث شد بازار سیاه کلاهفروشی رونق پیدا کند و قیمت کلاه به بالاترین حد خود در آن سالها برسد ولی به جای اینکه آمار کلاهبرداری و کلاهگذاری کمتر شود، بیشتر هم شد، چون کلاهبرداران کلاههای خود را به قیمت بیشتری میفروختند و کلاهگذاران باید قیمت بیشتری بابت خرید کلاه میپرداختند تا سرشان بیکلاه نماند. بعد از این ماجرا مسئولان بار دیگر گفتند بیاییم برای فروش کلاه مالیات سنگین بگذاریم تا هم فروش کلاه کمتر شود و هم این وسط یک چیزی هم گیر ما بیاید. این کار انجام گرفت ولی دیدند وضع بدتر شد چون بانکها با درصد بالا برای خرید کلاه وام میدادند و اقساط سنگینی را از کلاهجویان طلب میکردند که باعث میشد قیمت کلاه باز هم بالاتر رود.
خلاصه بالاخره بعد از کلی آزمون و خطا و زدن یکی به نعل و یکی به میخ، یک شیر پاک خوردهای که در فرنگ درس خوانده بود، به مسئولان گفت که راه حل بسیار سادهتر از آنی هست که در این سالها به دنبالش بودید، کافیست دیگر کسی نه کلاه بردارد و نه کلاه بگذارد و این کار را باید از خودتان شروع کنید! با انجام آزمایشی این طرح، درخواست خرید کلاه به صفر رسید به طوری که دیگر همه، کلاههای خودشان را داشتند و نه باد آنها را میبرد و نه بغل دستیشان آنها را بلند میکرد. این شد که همه کلاهفروشان ورشکست شدند و مردم به زندگی عادی خود بازگشتند.
در یکی از آن روزهای میمون و مبارک جشنی با عنوان خودکفایی کلاه برگزار شد و همه شاد و خوشحال به جشن و پایکوبی پرداختند. البته با توجه به آزمایشی بودن طرح، از فردای روز جشن یک نفر شیر پاک نخورده مجددا اولین کلاه را از سر بغل دستیاش برداشت و این داستان تکذیب، دستگیری، بازار سیاه، مالیات سنگین، وام و … دوباره ادامه پیدا کرد، ولی با این تفاوت که این بار دیگر شیر پاک خوردهای نبود که پیدا شود!
نتیجه اخلاقی: در زندگی نه سر دیگری را کلاه بگذارید و نه از سرش کلاه بردارید، حتی از سر خودتان!
نتیجه اجتماعی: اگر کسی کلاه شما را برداشت شما کلاه دیگری را بر ندارید، شاید آن شخص کلاهش را نیاز داشته باشد!
نتیجه فرهنگی: شیر پاک خوردهها طرحهایشان را قاب کنند بگذارند لب طاقچه!
نتیجه پندآمیز: جهت موفقیت در زندگی به جای شیر پاک، ساندیس میل بفرمایید!